فصل اول

بخش دوم

همه می دانند که باید در فرصت باقی مانده به روح و جسم خودشان رسیدگی کنند؛ در این شرایط افراد به گروه های مختلفی تقسیم می شوند، گروهی به همراه همسر و خانواده در طبیعت و فضای شهر سپری می کنند، معمولاً یک زنبیل مخصوص که داخل آن، از خوراکی های مختلف و یک شام سبک برای شب با وسایل بازی پرشده که با پیاده روی شروع می شود و با بازی، خنده و خوردن خوراکی ها ادامه پیدا می کند؛

مجردها در کنار دوستانشان با ماشین یا موتور به باشگاه ورزشی یا تفریحی می رفتند و شب را اونجا می گذراندن؛ هیچوقت دوران مجردی خودم را فراموش نمی کنم که چقدر لذت بخش و پر خاطره بود اما مردم شهر من به همین چند گروه خلاصه نمی شوند؛ بیشتر از چیزی که فکرش را کنید سرگرمی و فعالیت های مختلفی بود که مردم در اوقات بیکاری و بعد از کار روزانه انجام می دادند از مهمانی های دوره ای تا مجالس مذهبی، از رستوران و پارک و شهربازی گرفته تا مغازه ها و خیابان های پر تردد، همیشه این احساس نشاطی که در شهر می دیدم باعث خوشحالی می شد بخاطر همین بعضی وقتها فقط برای نگاه کردن مردم پا به خیابان می گذاشتم و از این همه احساس لذت مردم، من هم احساس خوبی داشتم.

زمستان های معتدل و تابستان های داغ از خصوصیت شهر من بود و در تمام این لحظات و زمان ها همچنان این گرمی و سرزنده ای در شهر حاکم بود. خیلی ها فقط بخاطر همین موضوع علاقه مند به شهر بودند؛ در مدت بیست و هفت سالی که در این شهر زندگی کردم دوستان خوبی داشتم، دوستانی که در تمام این مدت یار و همراه همیشگی من بودند هیچوقت مهمانی ها و جمع های گرم و صمیمی هفتگی مان، همچنین دوران تحصیل و اوج شکوفایی در دانشگاه را فراموش نمی کنم؛ امیدوارم روزی باز هم، بتوانم به شهر برگردم به شهر خوب و زیبایی که همه دوستش داشتند و من یا بهترهست بگم ما، مردم شهر، از اینکه دوست داشتنی ترین شهر را داشتیم احساس مباهات می کردیم.

دلم برای نگاه کردن به خورشید وقتی که طلوع می کند و برای خداحافظی لب ساحل وقتی که در حال غروب است و انگار که در حال فرو در دریاست تا تاریکی را به ما هدیه کند تنگ شده است. تاریکی که با دیدن ستاره ها در آسمان قشنگ زمستانی، دوست نداشتم هیچوقت آفتاب بار دیگه طلوع کند.دلم برای شب های زمستانی شهر که سینما بهترین پاتوق بود تنگ شده؛ اینجا فقط آفتاب هست و من از آفتاب خسته شده ام؛ دوست دارم شب های زیبای تابستان در کافه های شبانه را دوباره احساس کنم دوست دارم دوباره روی سنگ فرش پیاده رو قدم بزنم و صدای کفشم توجه همه را به خودش جلب کند، دلم برای همه ی روزها و شبهای شهرم، خانه ام و خاطراتم تنگ شده است.

همه چیز از یک صبح قشنگ تابستانی در روز جمعه شروع شد؛ همه چی خیلی لذت بخش شروع شد اما با لذت به پایان نرسید.

شغلم کارمند تخصصی یکی از دفاتر بیمه در مرکز شهر بود از کارم لذت می بردم، درآمدش بد نبود، موقعیت اجتماعی خوبی داشتم به تازگی از دانشگاه فارغ التحصیل شده بودم و به دنبال کسب موقعیت در شغل و شهرم بودم؛ معمولاً جمعه ها با سعید و سپهر می رفتیم قایق سواری ولی اون جمعه هیچکدام نتوانستند سر قرار بیان و من به تنهایی قایق بادبانی کوچکم را به حرکت در آوردم؛ همیشه وقتی ناراحت بودم یا می خواستم برای خیلی موضوع ها برنامه ریزی و آینده نگری کنم به سراغ نهنگ سفید می رفتم؛ نهنگ سفید چندان بزرگ نبود یک قایق بادبانی تک موتوره با یک اتاقک جمع و جور که در طراحی داخلی اش تماماً از چوب استفاده شده بود؛

وقتی وارد می شدم بعد از گذراندن سه تا پله به پایین دست راستم کاناپۀ چرمی نرمی بود که در مقابلش میزی با پایه های کوتاه قرار داشت، میز علاوه بر میز نهار خوری میز کارم هم بود؛ دست چپ اتاق تخت تاشویی بود که با زنجیر به دیواره مهار شده بود تا در وقتی که احتیاج هست باز بشه انتهای اتاق هم یک یخچال کوچک و تلویزیون به همراه رادار و بیسیم و البته سیستم برق رسانی قایق جا گرفته بود، وقتی سه تا پله را می گذراندم باید سرم رو کمی خم می کردم و به حالت قوز جابه جا می شدم برای اینکه بتوانم از فضا استفاده ی بهتر بکنم در بالای تخت تعدادی کمد را به دیوار وصل کرده بودم تا وسایل لازم و ضروری را داخلش بگذارم

معمولاً برای بیشتر از سه روز آذوقه و خوراکی در یخچال نگه نمی داشتم چون هیچ وقت بیشتر از سه روز در نهنگ سفید نبودم؛  همیشه از گذراندن وقتم با نهنگ سفید احساس لذت می کردم و حاضر نبودم تا این وقت را با هیچ چیز دیگه ای عوض کنم؛ روی عرشه شامل شده بود از سکان و دستگیره ی سرعت که در اغلب اوقات از بادبانه قایق استفاده می کردم و کمتر زمانی مگر هنگام خروج از بندر و برگشتن به خانه موتور قایق روشن می شد رنگ نهنگ سفید همینطور که از اسمش پیداست سفید استخوانی بود و اسمش را به رنگ مشکی در گوشه ی راست دماغه ی قایق و پهنای پشت قایق نوشته بودم وقتی از بندر خارج می شدم پرچم خودم را آویزان می کردم پرچم عکس یه پروانه ی زیبا به رنگ قهوه ای بود با خالهای مشکی در پشت بالها، که حالت بازشده ی بالهایش را نشان می داد؛ طبق معمول با خارج شدن از بندر، موتور را خاموش کردم و برای خودم از پائین نوشیدنی آوردم؛ بعد از نشستن روی لبه ی قایق و آویزان کردن پاهام  قوطی را باز کردم و همینطور که به دوردست و تشعشع آفتاب در آب خیره شده بودم از خوردن نوشیدنی لذت می بردم؛ موج آب باعث بالا و پایین رفتن قایق می شد و همین موضوع باعث شد تا هر از چند باری پاهام تا مچ داخل آب بشه، همیشه از این کار احساس لذت می کردم مخصوصاً وقتی که برای دفعه ی اول این اتفاق می افتاد،

بعد از تمام شدن نوشیدنی چند دقیقه ای همان جا نشستم و بعد پاهام را با حوله ای که آورده بودم خشک کردم و به سراغ باد بان رفتم؛ وقتی طناب بادبان را باز می کنی باید دقت کنی تا بادبان در مسیر باد باشه اینطوری هم پرده ی بادبان خوب باز می شود و هم چوب نگهدارنده پرده به چرخیدن در نمی آید تا باعث بروز خطر شود، از همه زیبا تر و مهمتر برای من صدای پردۀ بادبان است که با باز شدن طناب مهار و افتادن باد در پرده به صدا در می آید” ومپ یا خرپ” در این هنگام، پرده قوسی به خودش می گیره و تکان کمی را در قایق بخاطر بادی که در خودش نگه داشته احساس می کنی، انقدر قدرت دارد که اگر نَشینی و طناب اصلی بادبان را در دستت محکم نگه نداری ممکنه است چوب متحرک بادبانی به چرخش در بیاد و باعث دردسر شود؛ در این موقع است که باید دقیقاً مسیر باد را پیدا کرد و ظرف چند ثانیه طناب اصلی به یکی از شاخک های روی قایق محکم بسته شود؛

آن لحظه که کار من با قایق تمام می شود و احساس می کنم که این باد است که من را به هر جا بخواهد می تواند با نهنگ سفید ببرد و تازه از این موقع است که احساس می کنم من ، باد و دریا به کمک نهنگ سفید برای مدتی باهم عجین هستیم؛ همیشه بخاطر این اتفاق زیبا تو همه ی لحظه ها از باد ، دریا و نهنگ سفید تشکر می کردم اما نمی دانم چرا این بار نمی توانم به خاطر مسیریی که در دریا حرکت کردم تا احساس خوب و رضایت مندی داشته باشم از هیچ کدام ممنون باشم.

all of these people know that they must deal with their own body and body in the space of time ; they are divided into different groups , a basket with spouse and family in nature and the space of the city , usually a basket of different food and a light meal for the night with a tray of full – filled toys that begins with foot and play , laughter and eating

singles and friends went to the sports or recreational club with their friends or car and spent the night there ; never forget my own time , how delightful it was , but my city people were not so brief .more of what you think is fun and various activities that people have done in idle and after work , from a party to religious meetings , from restaurants and park and city to shops and crowded streets , that’s always the sense of happiness i saw in the city .i just walked down the street to look at the people , and i felt good , too , just to look at the people .

mild winters and hot summers are the characteristics of my city , and at all this time and time there was still a warm , lively place in the city . many were just interested in the city for the same reason ; i had good friends during the twenty – seven years i lived in the city .the friends who were always with me all this time never forget the party ‘s warm and warm meetings , as well as the age of education and the heyday of prosperity in the university ; i hope once again i can return to the city and feel proud of the nice and beautiful city that everyone loved and i , the city’s people , felt proud that we loved the most lovely city .

i ‘m longing to look at the sun when it rises , and to say goodbye to the shore , when it is sunset , as if it is sinking into the sea to give us the darkness . the darkness , seeing the stars in the lovely winter sky , i didn’t like the sun to rise again . i missed the winter nights that the cinema was the best place in the city ; it’s just the sun and i’m tired out of the sun ; i like to walk on foot on the rug again and grab the attention of everyone , and my heart is tight for every day and in the city , my home and my memories .

everything began in a nice summer morning on friday ; everything began to enjoy a delicious but happy ending .

my job was a professional employee of one of the insurance offices in the city center , but i had a good social situation , i had just graduated from university and i went to the white whale on friday but neither did i go to the white whale on friday ; but that was not so big a single – engine sailboat , with a small chamber , built entirely of wood in its interior design ;

when i came in i was sitting three to the bottom of my right hand , a soft leather couch in front of him , the table beside the desk lunch table ; the left hand was a couch , harnessed to the wall , so that the end of the room was also a small refrigerator , with radar and radio , and of course the boat ‘s power system .i had to bend my head a little when i was three to the stairs , and i shifted back to the side of the wall to make use of space , and to put a few drawers on the wall to put the necessary equipment in .

i usually don’t keep food in the fridge for more than three days ; i always felt happy with the white whale ; i always used to spend the time with the white whale ; and when i got out of the port and back to the boat ‘s engine , white whale ‘s colour was white as its name was white , and when i came back from the port and back to the boat ‘s house , white whale was white , and the name was black in the right corner of the boat’s bow and the stern .when i got out of the port , i hung up my flag , a photo of a pretty pink butterfly in the back of the ship ; and as i went out of the harbor , i blew the engine out and drank for myself ; and as i went out of the harbor , i got the engine off , and as i got to the edge of the boat and hung down , it always made me feel so happy when i first came out .

i sat there for a few minutes after the drink was over , and then my legs were dry with a towel i had brought , and when the sail was open , you must make sure that the sail was in the direction of the wind , so that the sail would be turned out to cause danger , and all the more beautiful and important to me , the curtain of the sail .that when the rope is open and the wind falls in the screen , ” wamp or kherp , ” now , the arch to itself catches up and feels a little stir in the boat for the wind to hold in itself ; it is then that if you can ‘t hold the main sail in your hand , it is possible that the moving rod will turn around and cause trouble ; it is then that the main rope should be harnessed to one of the tentacles on the boat .

when my work is done with the boat and i feel that it ‘s the wind that i can carry on everywhere , and i feel grateful for it now that i , wind and sea , thanks to the white whale for some time , can always be grateful for this beautiful occurrence , and i cannot be grateful for the way i moved to the sea to feel good and happy .

دسته بندی شده در: