در مورد جزیره لطفاً شرایط و قوانین بکارگیری مطالب این سایت را مطالعه بفرمایید.
فصل اول: شهر من
من در شهری زندگی می کردم که چندان بزرگ نبود؛ ولی برای خودش شهرت زیادی دست و پا کرده بود. از
اخلاق و رفتار گشاده و مهربان مردم گرفته تا آب و هوای خوب با ساحل جذاب از دلایل شهرت شهر بود؛
بعضی معتقد بودند عمده دلیل شهرت شهر به خاطر منابع و امکاناتی هست که بطور طبیعی در اختیار دارد. گروه دیگر بر این نظر بودند، شهر ما در منطقه ای قرار دارد که از لحاظ تجاری می تواند فرصت خوبی را برای افرادی که اهل سرمایه گذاری هستند فراهم کند.
به هر حال از هر حیث، شهر اهمیت و شهرت خوبی داشت؛ مردمی که در شهر من زندگی می کردند مردمی
قانع و بسیار فعال بودند.در کنار این خصلت ها خوش اخلاقی و مهربانی آنها زبان زدِ خاص و عام بود؛ و همه، آنها را مهمان نواز می دانستند.
مردمی که مردها به خانواده، همسر و کودکان توجه می کردند و خانواده هم به مردها احترام می گذاشت، در این بین به آرامی زن های شهر مثل سایر شهرهای دیگر در حال ورود به مسائل روزمره می شدند و دیگر
مسئولیت هایشان در حد پخت و پز، ظرف شستن، بچه داری و امور منزل نبود.
صبح های شهر با نشاط شروع می شد و این شورِ نشاط در تمام طول روز و حتی در شب هم ادامه داشت، وقتی صبح ها رویِ سنگ فرشِ پیاده رو راه می رفتم، می دانستم قرار است چه کارهایی انجام بدهم، شاید بهتر باشد گفته شود بیشتر مردم شهر می دانستند که قرار است چه کاری کنند. وقتی آفتاب از پشت ساختمان های شیروانی با نمای آجری، که بخاطر بارندگی فصلی قسمتی از دیوار آن نمناک و خیس شده، بیرون می آمد از اینکه مستقیم به خورشید نگاه کنم و احساس خستگی به من دست بدهد نمی ترسیدم؛ چون هیچ وقت این احساس به سراغم نمی آمد.
با بالا آمدن خورشید، زندگی جریان پیدا می کند و برای من با اولین لبخند به پیرمردی که به آهستگی از
گوشه پیاده رو با روزنامه ای که در دستش دارد و در حال رسیدن به پاتوق همیشگی اش، قهوه خانه های
اطراف منزلش است؛ یا یک صبح بخیر به خانمی زیبا در حالی که نسیمِ خنکی وزیده می شود، یا شاید نگاه به بچه های دبستانی که منتظر اتوبوس مدرسه هستند و با لی لی کردن در گوشه خیابان
و خواندن شعری که باید حفظ می کردند، در حالی که من را می بینند و صدای آوازشان را برای جلب توجه،
بیشتر می کنند تا من را با خیالم همراه خودشان به مدرسه سال های زندگی در دوران کودکی ام راهی کنند؛مردم شهر من هم، مثل همه ی مردم دنیا در پایان روز کاری، خسته در حال برگشتن به خانه و آرام گرفتن
در کنار خانواده شان هستند اما این خستگی چندان دوام پیدا نمی کند چون در شهر من کسی نباید
با خستگی، دلهره و استرسِ یک روز کاری به خواب برود.
chapter 1 : my city
I lived in a city that wasn’t big enough ; but he gained a lot of fame for himself .he had a good reputation for the reputation of the city , and good weather to the beach was a good reason for the reputation of the city ; some believed that the reason for the reputation of the city was due to resources and facilities that naturally existed .the other group was in the view that our city is in the region that is commercially viable to provide a good opportunity for those who are invested.
however , the city had a good reputation ; people who lived in my city were contented and very active .in addition to these qualities , their good and moral
.qualities were common and universal ;and all of them are the guests of the ostend
the people that men paid attention to the family , wife and children , and the family respected men , meanwhile , the city ‘s women , like the rest of the other cities , were entering daily matters , and they were no longer responsible for cooking , washing dishes , children , and housework
the city began gaily , and it went on throughout the day , even in the evening , when i got out on foot in the morning on foot of the carpet , i knew what i was supposed to do , and perhaps it would be better to say what people were going to do .when the sun came out from behind the roof of the gable with a brick facade , wet and wet because of the seasonal rainfall part of the wall I was afraid to look directly at thsun and feel tired , because i never feel it
with the sun rising , life will flow , and for me , with the first smile , to an old man who slowlythe sidewalk with the paper in his hand and getting into his usual pub , coffee at homehe ‘s around his house ; or a good morning to a beautiful woman , with a cool breeze , or looking at the school children waiting for the school bus , and lee lee in the corner of the street .and reading the verses that they should be preserved , while they see me and hear their voices ,to walk home with me to school years in my childhood ; the people of my city , like all the world ‘s people at the end of the day , are getting home and quiet they’re beside their family , but it won’t last long because there’s no one in my town with fatigue , anxiety , and stress a day of work.
.